|
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 14:17 :: نويسنده : مهدیه
یه روز از همین روزای خدا داشت بارون میومد یه لبخند قشنگ روی لبم بود زیر بارون بودم داشتم به آسمون نگاه میکردم بلند گفتم باران جون؟ چرا وقتی تو میباری من احساس سبکی میکنم بهم گفت چون مهربونی چون احساس بقیه رو درک میکنی حتی اگه دشمنت باشه بهش گفتم نه من مهربون نیست این و اونی که خیلی دوستم داشت بهم فهموند که نیستم گفت شاید تو ظاهر نباشی اما تو باطن هستی قلبت مهربونه رو به خدا کردم با بغضی که توی گلوم بود اشکی که گوشه چشمم بود و با قطره های بارون قاطی شده بود گفتم چرا روی قلب گوشت گذاشتی تا کسی نبنتش ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا کسی نمیتونه قلب کسی رو ببینه؟ بهم گفت اینطوری اونایی که باطنشون بده هیچوقت همراهو یاور ندارن همیشه تنها میمونن بهش گفتم پس تقصیر اونایی که خوبن و همیشه سکوت میکنن چیه ؟ یه لبخند خوشگل ازون لبخندایی که هروقت میزنه من آروم میگیرم زد و گفت اونا همیشه واسه درد دل کردن برمیگردند پیش من چون هیچکس و رو زمین ندارن خیلی بزرگی خدا خیلی نوشته خودم نظرات شما عزیزان:
|